سرش را پایین انداخت و رفت سیگاری روشن کرد و به جایی می رفت
که هیچ وقت پیدایش نکنند آسمان داشت به خاطر سرنوشت تلخ او
اشک می ریخت باد از غصه زوزه می کشید برق چشمان آسمان
ناخداگاه زمین بی روح را روشن می کرد انگار آسمان چند صباحی بود
اینجور اشک نریخته بود زمین و زمان برای او لباس ماتم پوشیده بودند
راه می رفت و زیر لب زمزمه ای می کرد هیچ جز حسرت نباشد کار من
این آخر خط است نمی دونم چرا ولی احساس می کنم به آخر خط رسیدم
دیگه کم آوردم بریدم شایدم بریدن مهرشو یک روز از همین روزا سر به
بیابون میزارم آن روز است که تو باید تمامی بیابان ها رو بگردی ولی
افسوس اون زمان من دیگه نیستم فقط یاد من است که به جا مونده....
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه میخواهم
کلمات کلیدی: